محل تبلیغات شما

راستش مدتی درگیر تغییر اتاق خوابها از موکت و پرده و دیوار بودم تا مجددا عود کردن مشکل گردنم.

مربی مهربونم یک دکتر کایروپرکتیک معرفی کرد و 13 جلسه تحت درمان بودم. دکتر خوبیه، کارش رو بلده. بسیار نتیجه گرفتم خداروشکر. گرچه اواسط درمان که روی دست چپم کار می کرد کلا بازوی دستم سیاه و کبود شده بود و مامانم می گفت این چه دکتری هست که دست تورو به این روز انداخته! دیگه نمی خواد بری پیشش. البته به مامان گفتم باشه J) ولی ادامه دادم تا اینکه مشکل گردن دردم کامل برطرف شد خداروشکر. با انجام نرمش های روزانه ای که داده بود و پیگیری جلسات درمان. از این گردن دردی که فلجم کرده بود خلاصی پیدا کردم. امیدوارم بره پی کارش و دیگه مزاحمم نشه.

یه روز دکتر برگشته میگه خانوم چه مانتوی قشنگی پوشیدین! من متعجب گفتم ممنون شما قشنگ می بینین گفت نه جدی گفتم بسیار باسلیقه این. تا اون روز هرگز فکر نمی کردم که دکترا به ظاهر بیمارشون کلا اصلا توجه کنن. هنوزم معتقدم مهم نیست اصلا. فکر کنم دکتر می خواست سرم رو گرم کنه که اون حرکات پیچ و تابدار رو که می خواد با گردنم انجام بده خیلی متوجه دردش نشم.

هفته قبل تولد همسری که مقارن با سالگرد ازدواجمون هم هست بود. خب اینجا همیشه به نفع همسری می شه! چون فقط ایشون کادوی تولد می گیره و هیچوقت هم یادش نیست که سالگرد ازدواجمون هم بوده. مهم نیست من به این دست تقارن ها عادت کردم دیگه. همونطور که تولدم مقارن با اولین روز عید هست.

بگذریم. خواهراش گفتن ما می خوایم خودمون کیک بگیریم و بیایم و سورپرایزش کنیم و اینا. منم که اصلا حوصله سورپرایز ندارم . چون اصولا طرف معمولا می فهمه و سعی می کنه خودش رو بی اطلاع نشون بده . حالا اون جمعی که دارن این سورپرایز رو پوشش می دن کلا عذاب می کشن و هی می خوان خیلی یهویی طرف غافلگیر بشه و اینا خلاصه که هر دو طرف هی نقش بازی می کنن و مسخره بازیه کلا. اینه که به کل باهاش مخالفم. ولی خب خواهرا دوست داشتن دیگه. منم گفتم شام تشریف بیارین. خواهرم گفت بیا و کلا غذا از بیرون بگیر چون همون روز بازم وقت دکتر داشتم و بعدش مهمونا می اومدن. به خواهرم گفتم باشه که خیالش راحت باشه . اما وقتی برگشتم خونه یه قورمه سبزی فقط درست کردم . میوه ها رو شستم و سالاد هم درست کردم. با خودم گفتم چند تا سیخ کباب هم می گیرم دیگه .

دیگه مهمونا همراه کیک " بی بی" از راه رسیدن. بعدش همسری اومد و خیلی هم سورپرایز نشد با دیدن جمع مهمونا. می گفت دیگه پیام های تبریک بانکها کسی رو بیخبر نمی ذاره که بخواد سورپرایز بشه. خلاصه که خواهرا وا رفتن. منم لبخند به لب گفتم بی خیال سورپرایز. امشب شب خوبیه و بهتره خوشحال باشیم.

بعدش پسرم روی اسکایپ تماس گرفت و تبریک گفت. خبر خوب اینکه هم واسه من و هم واسه همسری لپ تاپ خریده. البته نه با جیب خودش. همسری براش پول فرستاده بود که کیبورد لپ تاپ مامان درست شدنی نیست. یه خوب پیدا کن مناسب براش سفارش بده و ایضا برای خودم که عن قریبه مال منم از کار بیفته.

پسرم هم مناسبش رو انتخاب کرده و برامون خریده تا با خودش بیاره. البته کار قشنگی که کرده بود اینکه برای من یک استند و کیبورد جدا هم گرفته که بخاطر گردنم مناسب باشه پوزیشنی که قرار می گیره. همین بسیار خوشحالم کرد. همسری هم از فرصت استفاده کرد که خانوم اینم کادوی سالگرد ازدواج!!! کلی متعجب شدم و خوشحال.

چند روز بعدش هم تولد پسرم بود و باز با اسکایپ بهش تبریک گفتیم و کادوش هم محفوظه تا برگرده. دیروز رفتم امامزاده ای که نسبتا به خونه نزدیکه. بخاطر کار پسرم و یافتن خونه اجاره ای مناسب بودجه ش نذر ساندویچ نون و پنیر و سبزی داشتم. خواهرم زحمت کشید و کمک کرد و رفتیم هم نذرم رو ادا کردیم و هم آرامش گرفتم

دلم برای تک تک دوستان وبلاگی تنگ شده. ولی قول می دم که دیگه زود به زود بیام و از خودم خبر بدم. تا پست بعدی خدانگهدار.

واسه من بحران بود...

مسافرم میاد شهرو خبر کن...

خداحافظی با گردن درد...

هم ,رو ,گفتم ,همسری ,روز ,دکتر ,بود و ,مقارن با ,سالگرد ازدواجمون ,هم واسه ,و هم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها