این چند روز اخیر که پسرم عکس می فرسته انقدر شاد و خوشحاله که نگو! منم که همش در تدارک بودم . انشالا فردا شب می رسن ایران. در پوست خود نمی گنجم.
آخر هفته یه سری وسایل رو از خونه پسرم انتقال دادیم خونه خودمون که لازم داشتن. چون می خوان خونه رو خالی کنن و اونو اجاره بدن که کمکی باشه برای اجاره اون خونه شون. خلاصه که همش در راه بودیم. تخت خواب و یه سری وسایل رو تو اتاق سابقش جا دادم. کمد براش خالی کردم و ملافه هاشون رو که قبلا شسته بودم براشون انداختم و لحافشون رو کاور کردم . حوله هاشون شستم که برای استفاده آماده باشه. خلاصه که همش از اینکارا داشتم. برای جابجایی وسایل همسری وانت دوستش رو قرض گرفته بود گفتم بیا یه بازار گل هم بریم که بخوایم گلدون بخریم راحت تر باشیم. تا همسری ماشین رو پارک کنه من جلوتر رفتم و با غرفه ای کار داشتم که همیشه ازش گلدون می خرم ولی دیدم وااای یه زن و شوهر دو تا از این هاپو پشمالو کوچولوها بغلشون هست . خلاصه سرم رو تو غرفه روبرویی گرم کردم که اونا برن بعدش برم اونجا تا اومدم بچرخم به سمت اون غرفه دیدم نیستن ولی متاسفانه خانومی که هاپو بغلش بود پشتم بود و من خوردم به هاپویی که بغلش بود. حس بدی بود داغ و نرم . خیلی شوک شدم. صورتم رو با دستام قاب گرفتم و گفتم وووی !! شوهرش که دید انگار رنگم پریده کلی عذرخواهی کرد و صورت خانومه یه جوری بغض آلود شده بود که چرا یعنی از بچه م ترسیدی . که گفتم نه شما ببخشید من اصلا حواسم نبود . همسری اومد و به اتفاق رفتیم و دو تا گلدون خوشگل که یکی اسمش پله موآ هست و دیگری یوکا خریدم. حالا این طرف هم سری زدم و برای تراس یه گل یاس خوشبو گرفتم. همسری مثلا با طناب اینارو پشت وانت فیکس کرد. اما همین که یه کم جلوتر رفتیم گفتم الان گلدونام سقوط می کنن. ترجیح دادم پشت وانت بشینم و مراقبشون باشم که کله پا نشن. اونم منی که همیشه معتقد بودم نشستن یه خانوم پشت وانت دور از شان هست.
فکر کن مجبور شدم دیگه می فهمی مجبور.
خلاصه تا خونه یکی رو با دستم گرفته بودم و یکی رو با پام مهار می کردم. از در پارکینگ که می اومدیم داخل یکی هم تازه اومده بود و اثاث کشی داشت. ایضا در ورودی برج ما. اینجا بود که یکی از کارگران که کرد هم بود اومد کنار وانت و به همسری کمک کرد که گلدون هارو بیاره پایین . تا همسری پارک کنه من با چرخ گلدونها رو بردم با آسانسور که دیدم باز این کارگر مهربون اومد از پله ها که مشغول باربری بود گفت کمک می خوای مادر؟ گفتم بله لطفا . خلاصه زیرگلدونی هارو گذاشتم و ایشون زحمتش رو کشید. همسری هم اومد و بهش یه انعام خوب داد تو دلم گفتم خداروشکر که امروز اثاث کشی بود و این کارگرا بودن. وگرنه یا دوباره گردن من کج می شد یا کمر همسری درد می گرفت. چه کنیم دیگه پیر شدیم و دیگه نمیشه از این کارا انجام بدیم.
حالا امروز داشتم از پسرم می پرسیدم که فردا شب دقیقا کی می رسین ایران که متوجه شدم ماریا طفلی از کنار جدول که رد می شدن پاش گیر می کنه و می خوره زمین و متاسفانه سی تی اسکن می کنن و می گن احتمال زیاد مچ دستش مو برداشته! حالا براش آتل بستن. امیدوارم چیز مهمی نباشه. و بزودی سلامت برسن. حالا نذر کردم که مچ دستش مشکل جدی نداشته باشه و زود خوب بشه. براش دعا کنین دوستای خوبم. ممنون از همگی که از پست قبلی انرژی مثبت گرفته بودین. منم از انرژی خوب شما بهره مند میشم که میام اینجا و می نویسم براتون. شاد باشید.
رو ,یه ,همسری ,گفتم ,خونه ,هم ,پشت وانت ,بود و ,رو با ,و می ,که همش
درباره این سایت