محل تبلیغات شما



بعد از برگشت بچه ها . گفتم خب دوباره زندگی به حال عادی برمی گرده و روز از نو شروع میشه. سایت و گزارش و خونه داری و باشگاه. اما نه یه طور دیگه شد.

رفته بودیم با همسر بازار که موقع برگشت دیدیم یه اس ام اس بلندبالا روی گوشیش که توی ماشین جا مونده بود از طرف همسایه پایینی هست! بله لوله شوفاژ نشتی داشته و از سقف اونا چکه می کرده! اما اینکه آخرش گفته بود چرا گوشی جواب نمیدی و متاسفم واسه خودم با این همسایه بی ملاحظه باعث شد کلی حرص بخورم! اولا که گوشی جا مونده بود. بعدم مگه ما از قصد زدیم لوله رو تردیم. برای همه پیش میاد. همونطور که سقف آشپزخونه و سرویس های منم سال قبل، از طبقه بالا نشتی داده بود. ولی من هرگز به خود همسایه مستقیم زنگ نزدم. به مدیرساختمون گفتم و ایشون اطلاع داد و پیگیر شد. تا دو سالی جای نشتی سوراخ شده بود! حتی نقاشی خودمون رو به تعویق انداختیم که طرف بازسازیش تموم بشه بعدش.

وقتی مدیر تاسیسات اومد و کارشناسی کرد و گفت باید کف سالن از دم در تا راهروی دم اتاق خوابها و حتی بخش های دیگه سالن که شوفاژ هست شکافته بشه و مجدد لوله کشی بشه و سنگ بشه. دیگه خارج از توانم بود. دو روزی فقط نشسته بودم گریه می کردمL

همسری می گفت تو چرا از هر مشکلی بحران می سازی؟ گفتم چون واسم بحرانه. تازه از تعمیرات اتاق خوابها خلاص شدم. کلا خسته م بخدا. تازه کلی هم سر اسباب کشی خونه پسرم اذیت شده بودم. دیگه واقعا توانم تحلیل رفته بود. تا اینکه تلفن های پی درپی همسایه مزید برعلت شد. گرچه ما پیگیری کرده بودیم. ولی باید سنگ کارش وقت پیدا می کرد و هماهنگ می کرد که بیان . اما روزی که حتی به اینایی که با دستگاه میان تشخیص نشتی رو می دن هم تماس گرفتم که بیاد، باز همسایه تو اوج کار ما زنگ زد .  لجم گرفته بود که داشت به همسری می گفت شما باید کلا بازسازی کنین! از اونور سالن داد زدم این آقا چرا باید برای ما نسخه بپیچه؟ اصلا به ایشون چه ربطی داره که بگه ما برای خونه مون چکار کنیم ؟! حالا همسری هم واسه من با ملایمت تمام و احترام باهاش حرف می زد. آی لجم گرفته بود.

فرداش صبحش قرار شد که اولا بیان برای شکافتن و بعدشم لوله کشی! با هم کمک کردیم و کلا فرش هارو جمع کردیم و اسباب رو کاور کردیم. ولی تو دلم می دونستم که یه خونه تی اساسی بعدش دارم چون قطعا خونه خاک خالی خواهد شد. با این افکار همسری منو به زور راهی خونه مامان کرد و گفت الان دیگه از سر و صدا و خاک جای موندن نیست و خودش موند بالا سر کارگرا.

یه روز خونه مامان بودم ولی خب همسری تبعیدم کرده بود. خواهرش که به خونه مامان نزدیک بود اومد دنبالم و گفت که باید بیای خونه ما . چون همسرش فوت کرده و با دخترش زندگی می کنه تنهان. ایشون البته کارمنده و من هم مثل خونه خودم کلا تو آشپزخونه بودم و می شستم و می پختم و تمیز می کردم. حتی ناهار کارگرا رو هم می پختم و بچه ها می بردن براشون. هی می گفتم می رین اونجا برام عکس بگیرین ببینم چطوریه اوضاع. ولی می گفتن نه نیلوجون اصلا صلاح نیست که ببینی !!

یه هفته ای طول کشید و تموم شد. منم همش نگران که بلایی سر اسبابم نیاد. با کارگر هماهنگ کردم که برای تمیزکاری کف و شیشه ها بیاد و خودم بقیه گردگیری و تمیزکاری آشپزخونه رو بعهده گرفتم. یعنی نابود شده بودم دیگه.

ولی بالاخره تموم شد. اما جون منم تموم شد.

بهرحال بحران لوله کشی تموم شد و علاوه بر حرص و جوش . 9 میلیون هم خرج کردیم! این نیز گذشت. بعدش یه هفته سرما خوردم و افتادم. بعدش کل دهانم آفت شده بود. مامانم می گفت وقتی استرس داشته باشه آدم چندین برابر سیستم ایمنی ش ضعیف میشه. لذا تو از بس حرص خوردی اینطوری شدی.

و حالا زانو درد لعنتی اومده سراغم. علائم پیری داره خودنمایی می کنه و کاروان زندگی می گذرد.

فردا وقت دکتر گرفتم برم ببینم چی می گه.


این چند روز اخیر که پسرم عکس می فرسته انقدر شاد و خوشحاله که نگو! منم که همش در تدارک بودم . انشالا فردا شب می رسن ایران. در پوست خود نمی گنجم.

آخر هفته یه سری وسایل رو از خونه پسرم انتقال دادیم خونه خودمون که لازم داشتن. چون می خوان خونه رو خالی کنن و اونو اجاره بدن که کمکی باشه برای اجاره اون خونه شون. خلاصه که همش در راه بودیم. تخت خواب و یه سری وسایل رو تو اتاق سابقش جا دادم. کمد براش خالی کردم و ملافه هاشون رو که قبلا شسته بودم براشون انداختم و لحافشون رو کاور کردم . حوله هاشون شستم که برای استفاده آماده باشه. خلاصه که همش از اینکارا داشتم. برای جابجایی وسایل همسری وانت دوستش رو قرض گرفته بود گفتم بیا یه بازار گل هم بریم که بخوایم گلدون بخریم راحت تر باشیم. تا همسری ماشین رو پارک کنه من جلوتر رفتم و با غرفه ای کار داشتم که همیشه ازش گلدون می خرم ولی دیدم وااای یه زن و شوهر دو تا از این هاپو پشمالو کوچولوها بغلشون هست . خلاصه سرم رو تو غرفه روبرویی گرم کردم که اونا برن بعدش برم اونجا تا اومدم بچرخم به سمت اون غرفه دیدم نیستن ولی متاسفانه خانومی که هاپو بغلش بود پشتم بود و من خوردم به هاپویی که بغلش بود. حس بدی بود داغ و نرم . خیلی شوک شدم. صورتم رو با دستام قاب گرفتم و گفتم وووی !! شوهرش که دید انگار رنگم پریده کلی عذرخواهی کرد و صورت خانومه یه جوری بغض آلود شده بود که چرا یعنی از بچه م ترسیدی . که گفتم نه شما ببخشید من اصلا حواسم نبود . همسری اومد و به اتفاق رفتیم و دو تا گلدون خوشگل که یکی اسمش پله موآ هست و دیگری یوکا خریدم. حالا این طرف هم سری زدم و برای تراس یه گل یاس خوشبو گرفتم. همسری مثلا با طناب اینارو پشت وانت فیکس کرد. اما همین که یه کم جلوتر رفتیم گفتم الان گلدونام سقوط می کنن. ترجیح دادم پشت وانت بشینم و مراقبشون باشم که کله پا نشن. اونم منی که همیشه معتقد بودم نشستن یه خانوم پشت وانت دور از شان هست.

فکر کن مجبور شدم دیگه می فهمی مجبور.

خلاصه تا خونه یکی رو با دستم گرفته بودم و یکی رو با پام مهار می کردم. از در پارکینگ که می اومدیم داخل یکی هم تازه اومده بود و اثاث کشی داشت. ایضا در ورودی برج ما. اینجا بود که یکی از کارگران که کرد هم بود اومد کنار وانت و به همسری کمک کرد که گلدون هارو بیاره پایین . تا همسری پارک کنه من با چرخ گلدونها رو بردم با آسانسور که دیدم باز این کارگر مهربون اومد از پله ها که مشغول باربری بود گفت کمک می خوای مادر؟ گفتم بله لطفا . خلاصه زیرگلدونی هارو گذاشتم و ایشون زحمتش رو کشید. همسری هم اومد و بهش یه انعام خوب داد تو دلم گفتم خداروشکر که امروز اثاث کشی بود و این کارگرا بودن. وگرنه یا دوباره گردن من کج می شد یا کمر همسری درد می گرفت. چه کنیم دیگه پیر شدیم و دیگه نمیشه از این کارا انجام بدیم.

حالا امروز داشتم از پسرم می پرسیدم که فردا شب دقیقا کی می رسین ایران که متوجه شدم ماریا طفلی از کنار جدول که رد می شدن پاش گیر می کنه و می خوره زمین و متاسفانه سی تی اسکن می کنن و می گن احتمال زیاد مچ دستش مو برداشته! حالا براش آتل بستن. امیدوارم چیز مهمی نباشه. و بزودی سلامت برسن. حالا نذر کردم که مچ دستش مشکل جدی نداشته باشه و زود خوب بشه. براش دعا کنین دوستای خوبم. ممنون از همگی که از پست قبلی انرژی مثبت گرفته بودین. منم از انرژی خوب شما بهره مند میشم که میام اینجا و می نویسم براتون. شاد باشید.


راستش مدتی درگیر تغییر اتاق خوابها از موکت و پرده و دیوار بودم تا مجددا عود کردن مشکل گردنم.

مربی مهربونم یک دکتر کایروپرکتیک معرفی کرد و 13 جلسه تحت درمان بودم. دکتر خوبیه، کارش رو بلده. بسیار نتیجه گرفتم خداروشکر. گرچه اواسط درمان که روی دست چپم کار می کرد کلا بازوی دستم سیاه و کبود شده بود و مامانم می گفت این چه دکتری هست که دست تورو به این روز انداخته! دیگه نمی خواد بری پیشش. البته به مامان گفتم باشه J) ولی ادامه دادم تا اینکه مشکل گردن دردم کامل برطرف شد خداروشکر. با انجام نرمش های روزانه ای که داده بود و پیگیری جلسات درمان. از این گردن دردی که فلجم کرده بود خلاصی پیدا کردم. امیدوارم بره پی کارش و دیگه مزاحمم نشه.

یه روز دکتر برگشته میگه خانوم چه مانتوی قشنگی پوشیدین! من متعجب گفتم ممنون شما قشنگ می بینین گفت نه جدی گفتم بسیار باسلیقه این. تا اون روز هرگز فکر نمی کردم که دکترا به ظاهر بیمارشون کلا اصلا توجه کنن. هنوزم معتقدم مهم نیست اصلا. فکر کنم دکتر می خواست سرم رو گرم کنه که اون حرکات پیچ و تابدار رو که می خواد با گردنم انجام بده خیلی متوجه دردش نشم.

هفته قبل تولد همسری که مقارن با سالگرد ازدواجمون هم هست بود. خب اینجا همیشه به نفع همسری می شه! چون فقط ایشون کادوی تولد می گیره و هیچوقت هم یادش نیست که سالگرد ازدواجمون هم بوده. مهم نیست من به این دست تقارن ها عادت کردم دیگه. همونطور که تولدم مقارن با اولین روز عید هست.

بگذریم. خواهراش گفتن ما می خوایم خودمون کیک بگیریم و بیایم و سورپرایزش کنیم و اینا. منم که اصلا حوصله سورپرایز ندارم . چون اصولا طرف معمولا می فهمه و سعی می کنه خودش رو بی اطلاع نشون بده . حالا اون جمعی که دارن این سورپرایز رو پوشش می دن کلا عذاب می کشن و هی می خوان خیلی یهویی طرف غافلگیر بشه و اینا خلاصه که هر دو طرف هی نقش بازی می کنن و مسخره بازیه کلا. اینه که به کل باهاش مخالفم. ولی خب خواهرا دوست داشتن دیگه. منم گفتم شام تشریف بیارین. خواهرم گفت بیا و کلا غذا از بیرون بگیر چون همون روز بازم وقت دکتر داشتم و بعدش مهمونا می اومدن. به خواهرم گفتم باشه که خیالش راحت باشه . اما وقتی برگشتم خونه یه قورمه سبزی فقط درست کردم . میوه ها رو شستم و سالاد هم درست کردم. با خودم گفتم چند تا سیخ کباب هم می گیرم دیگه .

دیگه مهمونا همراه کیک " بی بی" از راه رسیدن. بعدش همسری اومد و خیلی هم سورپرایز نشد با دیدن جمع مهمونا. می گفت دیگه پیام های تبریک بانکها کسی رو بیخبر نمی ذاره که بخواد سورپرایز بشه. خلاصه که خواهرا وا رفتن. منم لبخند به لب گفتم بی خیال سورپرایز. امشب شب خوبیه و بهتره خوشحال باشیم.

بعدش پسرم روی اسکایپ تماس گرفت و تبریک گفت. خبر خوب اینکه هم واسه من و هم واسه همسری لپ تاپ خریده. البته نه با جیب خودش. همسری براش پول فرستاده بود که کیبورد لپ تاپ مامان درست شدنی نیست. یه خوب پیدا کن مناسب براش سفارش بده و ایضا برای خودم که عن قریبه مال منم از کار بیفته.

پسرم هم مناسبش رو انتخاب کرده و برامون خریده تا با خودش بیاره. البته کار قشنگی که کرده بود اینکه برای من یک استند و کیبورد جدا هم گرفته که بخاطر گردنم مناسب باشه پوزیشنی که قرار می گیره. همین بسیار خوشحالم کرد. همسری هم از فرصت استفاده کرد که خانوم اینم کادوی سالگرد ازدواج!!! کلی متعجب شدم و خوشحال.

چند روز بعدش هم تولد پسرم بود و باز با اسکایپ بهش تبریک گفتیم و کادوش هم محفوظه تا برگرده. دیروز رفتم امامزاده ای که نسبتا به خونه نزدیکه. بخاطر کار پسرم و یافتن خونه اجاره ای مناسب بودجه ش نذر ساندویچ نون و پنیر و سبزی داشتم. خواهرم زحمت کشید و کمک کرد و رفتیم هم نذرم رو ادا کردیم و هم آرامش گرفتم

دلم برای تک تک دوستان وبلاگی تنگ شده. ولی قول می دم که دیگه زود به زود بیام و از خودم خبر بدم. تا پست بعدی خدانگهدار.


خب اینروزها کمی درگیر مامان بودم. البته ا نوبتی ازش نگهداری می کنیم. ولی وقتی پیشش هستم همه ش غصه می خورم که چه قدر تحلیل رفته. چقدر این آایمر لعنتی داره اذیتش می کنه. چقد کم حرف شده. و جالبه برادرم و پسراش رو با اسم پسر من خطاب می کنه. لذا باید هی بپرسن که منظورش بالاخره کیه.

همش می گه منو دعا کن که زودتر راحت بشم و اینکه نمی خوام بیشتر از این مزاحم شماها بشم و بخاطر من اذیت بشین. منم می گم نه من دعا می کنم که بهبودی پیدا کنی. تند تند بوسم می کنه می گه دورت بگردم ولی دیگه خسته م. خلاصه یواشکی به بهانه های مختلف میرم تو حیاط و تو تنهایی گریه می کنم. همش یاد خاطرات بچگیم تو خونه پدری می افتم. اینکه مامان چه زن پر انرژی بود و حالا.

از یه طرف درگیر یه سری کارا هستم که برای برگشت پسرم اواسط شهریور باید تدارک ببینم. تخت یک نفره اتاق سابقش رو بخشیدم به راننده شرکت همسری گفتم اون بچه داره به کارش میاد. میز کامپیوتر و کتابخونه رو هم می برم شمال اونجا استفاده میشه. تشکی که روی تخت پسرم بود ازاین پنبه ای ها درست کرده بودم قبلا. اونم دیدم حیفه پنبه زیادی توش بکاررفته و دادم لحاف دوزی که ازش 4 تا تشک یک نفره واسه شمال دربیاره. بهرحال مهمون می رسه اونجا خیلی استفاده میشه.

چند روز پیش خانوم همسایه واحد کناری ما سراسیمه زنگ زد و قبض فرشهاش رو بهم داد و گفت من باید برم سراغ پدرم دعا کنین که زنده باشه بتونم ببینمش. یه آب قند براش درست کردم و دلداریش دادم. بعدش کلی براش دعا کردم که به موقع ببینتش. براش ناراحت بودم و خودم رو تو اون شرایط تصور می کردم. ولی بعدا خبردار شدم که طفلی دیگه تموم کرده بوده. بازم جای شکرش باقیه که روز قبلش دیده بودش. قبل از کلاس ورزشم فرشهاش رو آوردن و براش کارت کشیدم و قبض رسید و فرشهارو تحویل گرفتم. جمعه هم ختم پدرش بود. طرفای سهروردی با همسری رفتیم مراسم ختمش. بعدش رفتیم همون حوالی کاغذدیواری انتخاب کردم واسه اتاق خوابها که بعدش هم موکتش عوض کنم و یه دفه تمیز بشه. از پارسال که کابینت عوض کردم و سالن رو نقاشی کردم ، اتاق خوابها رو دست نزدم از بس خسته بودم. حالا که پسرم می خواد خونه ش رو اجاره بده و تخت دونفره ش رو انتقال بده به اتاق سابقش تو خونه خودمون که هروخ برای تعطیلات میاد راحت باشن. گفتم یه دفه این تغییرات رو بدم . چون وقتی وسایل از اتاق بیرون رفت تازه معلوم شد چقدر دیوارش کثیفه. البته امروز نقاش اومده که سقف اتاقها و درکمدها و پنجره هارو رنگ بزنه. الان که دارم اینارو براتون تعریف می کنم دارم از خواب می میرم. دیشب که گزارش هارو آماده کردم ساعت 2 خوابیدم. صبح زود باید بیدار می شدم که وسایل اتاق خوابها رو تا حدودی جمع و جور کنم. بعدش هم نقاش و همکارش اومدن و صبحونه بده. ناهار بده. رو کارشون نظارت کن . عصر هم باید برم باشگاه. دارم به بعد از این مراحل فکر می کنم که کارها وبهم ریختگی ها تموم شده و همه جا تمیز و قشنگ و مرتب شده و یه نفسی بکشم بی صبرانه منتظر برگشت پسرم هستم. البته فقط 3 هفته می تونه بمونه. تازه اونم فقط یه هفته مرخصی گرفته و دو هفته بعدش رو گفته دورکاری می کنم به شرکتشون.

دعا کنین همه چیز به خیر بگذره.


سلام به همه دوستان عزیزتر از جان.

راستش همچنان تحریریه نتونسته نیروی مناسب بگیره و همچنان من دارم مطلب کار می کنم. واسه همین سرم شلوغه و کمتر می تونم بیام اینجا.

دلم برای همگی تون تنگ شده .

خب از کجا بگم؟ از تمام نیروهای منفی که یه دفه باعث شد تو یه روز دخترم وسط امتحاناش از این بیماری های ویروسی که حالت تهوع و بود بگیره. پنج صبح بیدار شد و از شدت دل درد صدام زد. منم بلافاصله یه تبخال زدم رو لب پایین که تا یه هفته با وجود پماد و اینا طول کشید تا خوب بشه.

بعدش اومدم کولر روشن کنم دیدم کلیدش درست کار نمی کنه!

شاید باورتون نشه ولی یه ساعت بعدش ماشین ظرفشویی هم ارور می داد و کار نمی کرد. و از طرفی هم انگار واشر سیفون زیرسینک هم خراب شده بود و از اون زیر آب می داد بیرون.

تصور کنین که چقد اینا کافی بود که منو دیوونه کنه.

هرچی که دکتر توصیه کرده بود برای دخترم درست کردم و دریغ از اینکه لب بزنه. دیگه داشت می شکست. خلاصه بعد دو تا سرم باز بهتر شد.

البته چون امتحان آمار رو از قبل خوب کار کرده بود خداروشکر بیست شد. فقط کلی منو حرص داد و مریضم کرد.

از اون طرف پسرم داشت خونه اجاره می کرد که دیگه زندگی مستقل خودش رو درست کنه بعد از چند ماه سربار بودن تو خونه مادرزن انگار خسته شده بود!

بهرحال تبدیل دلار از اینجا و ارسال و . دیوانه کننده بوده وهست. با این وضعیت نوسانات هرروزه.

فعلا خداروشکر یه جا رو اجاره کرد و کمی خیالمون راحت شد.

دیگه براتون بگم که رفتم آزمایش خون دادم و می خواستم به توصیه دکتر غدد وضعیت تیروئیدم چک بشه. هیچی بردیم پسرعموی همسری دید و گفت باید 5 روز در هفته قرصای تیروئید رو بخورم. بازم نوروبیون و آهن رو تجویز کرد. بازم گفت کلسیم پایینه. بازم قرص کلسیم لعنتی دوسش ندارم. خارجی پوشش دار گرفتم که معده م رو داغون نکنه مثل قبلی ایرانی که پوشش نداشت!

بعدش یه سوالاتی در مورد روابط شویی . از همسری پرسیده بود. آخه من نمی فهمم اینا به توچه آقای دکتر. واقعا لازمه اینا رو بپرسی؟

خلاصه همسری بهش می گفت ایشون تازگی خیلی زود برآشفته میشه. منم گفتم چون فشار کارم زیاده و هی اینا منو حرص میدن. دکتر گفت خب حرصش ندین.

همسری گفت خودش سخت می گیره تعمیرکار ماشین ظرفشویی اومده و 500هزارتومن گرفته و درست نشده ماشین. ایشون حرص می خوره! گفتم خب حرص نداره ؟ مردک بی شعور اومد کل آشپزخونه رو به گند کشید و این همه پول گرفت و دست اخرهیچ!

دست آخر دکتر یه آرامبخش ضعیف هم تجویز کرد که عمرا لب بهش بزنم. برو بابا من قوی تر از اونی هستم که بخوام با قرص آروم بگیرم.

حالا دردسرتون ندم. قراره تعمیرکار خنگول دوباره زمانی که همسر خودش هست بیاد همسر می ترسه بیاد اینجا من از حرصم حلق اویزش کنمJ))

دخترم هم اخرهفته امتحانات کذایی ش تموم میشه. به همسر گفتم اگه اسم دکترا و ادامه تحصیل بیاری من می دونم با تو! والله حوصله ندارم انقدر که این استرسی هست

انقدر که حرص خوردم و کارام زیاد بود یه روز با درد بدی توی دست چپم از خواب بیدار شدم و بعدش پلک چشم چپم رفتم دکتر که گفت نکنه توهم سکته داری الان؟ گفتم خیر تصورم اینه که باز گردنم مشکلش عود کرده. گفت بله مراقبت کن. دیگه باز یه هفته ای استراحت دادم و کمتر کار کشیدم. باز بهتر شدم. الان  البته مجبورم و کارم رو شروع کردم ولی خب بهترم.

خواهرم که میگه همش عصبی هست چون خیلی بابت هرچی حرص می خوری تو. باید تمرین کنم که کمتر عصبی بشم.

امیدوارم شماها همگی خوب و سرحال باشین و با مشکلاتی که من داشتم مواجه نشین. آرام باشه دنیاتونJ


دوستای گلم سلام به همگی.

واقعا دلم براتون تنگ شده بود. ولی به دلیل گرفتاری های کاری و ماه رمضون و کمبود انرژی نمی شد بیام اینجا و ازتون خبر بگیرم و از خودم خبر بدم.

راستش یه وقتایی که دلم می خواد سریع بیام و باهاتون حرف بزنم هی می گم اینکارم انجام بدم. اون کارم انجام بدم و بعدش بهرحال میرم و می نویسم براشون. ولی بعدش یادم میره L(

جونم براتون بگه که هر سال با همسری لجباز سر اینکه نباید به خاطر سنگ کلیه روزه بگیره کل کل داریم. یه هفته روز گرفت و مشکل پیدا کرد و خلاصه چند روزی درگیر بود و سنگ دفع کرد و خیالش راحت شد که نمی تونه روزه بگیره!

البته منم راحت شدم. از پختن هوسونه های دم افطار. زنگ می زد: راستی خمیر برای سمبوسه داری؟ ببین اگه طالبی نداری بگیرم برای افطار راستی سیب زمینی داری که کوکو درست کنی واسه افطار خلاصه خودم جون نداشتم دم افطار همش هم باید واسه ایشون هوسونه درست می کردم.

تازه واسه سحری هم راحت شدمJ) خودم با خوردن یه کم آش و چند لقمه نون و پنیر سبزی دیگه شام نمی خوردم و سیر می شدم. میوه می خوردم و تا حدود 2 بیدار می موندم و غذا می خوردم که دیگه می شد سحری. می خوابیدم تا نماز صبح. ولی وقتی می خوابیدم و می خواستم واسه سحر بیدار بشم همراه همسری، خوابم کوفتم می شد.

الاتم که دارم یخ می زنم. کلا از ظهر به بعد فشارم می افته و همش سردمه . امسال البته خنک تر بود ماه رمضون.

دیشب مهمونی بزرگ افطار فامیلی بود. یه نفر با خانومش روی مخ بود. ایشون دو ساله داره طلبگی می خونه و کلا با خانوم های نامحرم سلام و احوالپرسی نمی کنه! خانمش هم روبند می زنه و کلا انگار کسی رو جز خانواده شوهرش نمی بینه که بخواد سلام کنه!!!

در صورتی که الفبای برقراری ارتباط با مردم جامعه رو نمی دونه چطور بعدا می خواد با افراد جامعه ارتباط بگیره؟ رشته علوم انسانی که با مردم سر و کار داری خب باید بتونی باهاشون ارتباط بگیری.

خلاصه که روی مخ بودن ها .

دیروز موقع رفتن به مهمونی که یه سالن توی پاسداران بود همش به همسری می گم خب بپرس آدرس رو . می گه خودم بلدم. صبوری کن .

خلاصه یه ربعی تو ترافیک موندیم و گشتیم تا پیدا کرد. البته من ویز زدم ها.

الانم به شدت دلم ضعف میره و دارم از گرسنگی می میرم. الان در شرایط روحی هستم که دلم می خواد دوشنبه باشه.

طاعات همگی شما قبول باشه.


سلام. بالاخره فرصت شد بنویسم براتون. خب از کجا شروع کنم. دلم برای تک تکتون تنگ شده بود. هی می اومدم بنویسم و فرصت نمی شد. تنبل شدم بوخودا. ولی انقدر اینجارو دوست دارم که ممکنه شلوغ باشم نشه بیام ولی به یاد همتون هستم. راستش ماشین لباسشویی که واسه ما ماشین لباسشویی نشد! طرف بعد کلی بدقولی آورد و خیلی آبکی امتحان کرد و نموند من قشنگ یه سرویس امتحانش کنم و هرچی همسر خواست دستمزدش بپردازه قبول نکرد! انگار خودش می دونست چکار کرده! هی تعارف که نه اول خانم
خب با اجازه تون الان دو هفته س که ماشین لباسشویی رو برای تعمیر بردن و بنده موندم با یه سبد لبریز از لباسهایی که باید شسته می شدن. اول همسر گفت بهتره بریم شمال که لباسهامون رو هم بشوریم! گفتم عمرا. تو این وضعیت قرمز کرونایی بنده از جام ت هم نمی خورم. آخه اولش تعمیرکار قول یه هفته ای رو به من داد و از اونجایی که بنده مطمئن بودم بدقولی خواهد کرد، تا ملافه و حوله و لباسهام رو تا دونه آخر شسته بودم.
سلام به دوستان وبلاگی خوبم. بازم ممنونم که احوالپرس بودین و طبق معمول شرمنده فرمودین. راستش نمی دونم انرژی های منفی تو خونه اومده یا اینکه وسایلم هم مثل خودم سالمند شدن J هر روز ناله یکی شون درمیاد. ابتدا که کیبوردم مشکل پیدا کرد. انگار به خاطر کرونا و الکل بازی صدمه دید. با همسر رفتیم پایتخت، ماشاالله همه شکم سیر . از هر کدوم می پرسیدم تعمیر هم داره یا نه جواب سربالا می دادن و اینکه صرف نداره تا اینو باز کنم و ببینم 200 تومن برات خرج داره! خلاصه مجبور
سلام به همه دوستان گل وبلاگی. عذرخواهی برای تاخیر در نوشتن خط خطی های بی ارزشم. اینکه دوستانی سراغ می گیرن و می خوان بدونن چرا مدتی است ننوشتم و یا از سر رفع تکلیف اومدم اینجا خط خطی کردم. باید بگم شرایط روحی خوبی نداشتم و نخواستم شما رو هم ناراحت کنم. فقط در همین حد بگم که با رفتن مادرم. بی پناه شدم. با گوشت و پوست و خونم طعم تلخ بی پناهی رو چشیدم! الهی هیچکدوم از شماها حالا حالاها به این غم مبتلا نشین و سایه پدر و مادر عزیزتون بر سرتون مستدام
همچنان همسر دورکار هست و میهارخوری سالن هم شده میز آفیس ایشون. ماه رمضون امسال برام متفاوته. چون تنهایی روزه می گیرم. همسر که بخاطر مشکل سنگ کلیه معاف هست و دخترم بخاطر زیادی لاجون بودن. اولش کلی واسم گارد گرفتن که تو هم روزه نگیر. مریض میشی. کرونا. گفتم چه ربطی داره کرونا. من که بیرون نمیرم. تو خونه باشی خیلی سخت نیست. خلاصه واسه اینکه کم نیارم سحرها به موقع بیدار شدم و درست مثل آدم غذام رو خوردم.
سلام دوستای گلم. خب خب از اوضاع خونه بگم که همچنان همسری دورکار هست و اصولا نظم از خونه ما رخت بربسته. میز ناهارخوری سالن من شده میز کار ایشون. درهم و بهم ریخته. فعلا گذاشتمش به حال خودش. چون انقدر جدی گرفته دورکاری رو که من شاهد دعواهای تلفنی و پیگیری هاش هستم همچنان. مدام هم باید تی وی رو ببندم و موزیک با صدای بسیار کم . چرا چون این خونه فعلا آفیس کار ایشون شده! خدا فقط پایان این ماجرای قرنطینه رو به خیر بگذرونه.
سلام به همه دوستان گل. سال نوتون مبارک! گرچه عجب سالی شد واسه خودش. این سال 2020 و 20 بار هر بار هم 20 ثانیه دست صابون کردن. کلا خیلی سال رو اعصابی است. تازه الان بهتر شدم اونم بعد از قریب به یک ماه و نیم که همچنان در خانه هستم! دروغ نگم یک بار برای خرید و یه بار دیدن مامان همون تو اسفندماه، یه بار بنگاه که مجبور بودم واسه امضای قراردادی که مستاجر پیدا شده بود.ماه اول شاید باورتون نشه فکر می کردم در محاصره ویروس کرونا قرار دارم.
سلام به همه دوستان گلم. بازم شرمنده غیبتم طولانی شد. راستش یکی دوباری خواستم بنویسم ولی پیجم باز نمیشد! نمی دونم مشکل چی بود ولی انقدر همش درگیر بودم که نشد زودتر هم سربزنم. خب از کجا شروع کنم که خداروخوش بیاد! اول از پسرم بگم که هردوشون با ماریا دچار آنفولانزای سختی شده بودن. اونجام که کلا با آنتی بیوتیک میونه ای ندارن و فقط به سیستم ایمنی بدن تکیه دارن. لذا دوران نقاهت بیماری طولانی میشه .
سلام به همه دوستای خوبم که بخاطر غیبت طولانی این بلاگر ناتوان نگران می شن و مرتب پیام می ذارن که پس کجایی! شرمنده همه دوستان هستم و در خدمت شما عزیزان دل. راستش اوضاع و احوال سخت و شلوغ و درهمی بود. البته که خودتون هم شاهدین و روزهای سختی به ملت ایران گذشت. سال 98 از همون ابتدای بهار با اون سیل و بی خانمانی هایی که در پی داشت شروع شد. خدایی یه وقتایی فکر می کنم عجب جان سخت هستیم که همچنان زنده ایم و نفس می کشیم.
راستش لپ تاپ جدیدم بعد این چند ماه مشکل پیدا کرد! کیبورد جدا که پسرم گرفته بود بهش متصل نمی شد! تازه موقع تایپ هم همش بالا پایین می شد خطوط! خیلی رو اعصابم بود. پسرم سرش شلوغ بود تو تعطیلات کریسمسی اونور. نشد با anydesk کاری انجام بده :// خلاصه که به یکی از دوستاش که هم دانشکده ای بودن و بچه خوبی بود گفتم . طفلی اومد و مشکل رو گفتم و فرداش درست کرد و آورد. هروخ دوستان پسرم رو می بینم حس غریبی بهم دست می ده که چرا بچه من باید ازم دور باشه.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بیادت مادر ......